پیرمردی به دیدن دوست دانا و قدیمی­ اش آمد.

-«از سال­های جوانی تا حالا نقاشی می­ کشم. تابلوهای نقاشیم خریداران خوبی دارد. امروز فکر می­ کردم؛ اکنون که هشتاد ساله هستم اگر هرسال با زبانم یک نفر را با کلمه ­ای رنجانده باشم، هشتاد نفر از دستم ناراحتند؛ اما حالا پشیمانم، چه کنم؟»

 دوستش گفت: «ﺑﺮاﻱ ﺟﺒﺮاﻥ ﺑﺎﻟﺸﻲ پُر از ﭘَﺮ ﺑﺮﺩار ﻭ ﮔﻮﺷﻪی ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ. ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻭ محل زندگی خود ﺑﺮﻭ ﻭ پشت ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ­اﻱ ﻳﻚ ﭘَﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ همه ی ﭘَﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ اﻳﻦ­ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩﻱ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ چه کنی.»

پیر به خانه برگشت. بالشت پَر را برداشت و ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. در هر خانه یک پَر گذاشت. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎ بی­ حس شده ﺑﻮﺩند؛ ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩاد ﺗﺎ این­که ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. خسته، ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮدانا آمد و با خوش­حالی ﮔﻔﺖ: «کارم ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. در هرخانه پَری گذاشتم.»

ﭘﻴﺮدانا ﮔﻔﺖ: «ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘَﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ و داخل بالشت بگذار.»

پیرمرد ﺑﺎ نگرانی ﮔﻔﺖ: «اﻣﺎ اﻳﻦ­کار ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ. ﺑﺴﻴﺎﺭﻱ اﺯ ﭘَﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ با خود برده است. ﻫﺮچه ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ همه­ ی آن­ها را نمی ­توانم پیدا کنم.»

ﭘﻴﺮدانا ﮔﻔﺖ: «ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ. حق با شماست. ﻛﻠﻤﺎﺗﻲ ﻛﻪ درطول سال­ های عمرت اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ کردی ﻣﺜﻞ ﭘَﺮﻫﺎﻳﻲ هستند که ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ گذاشتی. این پَرها ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ گشت.»

پیرمرد به خانه­ اش برگشت و با دستان لرزان روی بوم نقاشی با قلم مویی از پَرنوشت: «دوستان، آشنایان، دست­ هایم دیگرتوان پَرکشیدن، پَرگذاشتن و پَر برداشتن ندارد. از گفته­ هایم پشیمانم. امروز با قلم ­مویی از پَر برای­تان نقشی از پَرطاووس می­ کشم. تابلوی پَرطاووس تقدیم به همه ­ی دوستانی که از من رنجیده­ اند و دیگر به آنان دسترسی ندارم.»
نویسنده: سیدجمال میرخلف